مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود شب چرا میرود؟
غریب وطن نیمهشب از وطن
غریبانه پیش خدا میرود
دلِ شب خدا را صدا میزند
چرا ساکت و بیصدا میرود؟
اجل پیش رو، مادرش فاطمه
به دنبال او از قفا میرود
به تعجیل رو در کجا میبرد؟
مگـر سـر بـرای خدا میبرد؟
صدای جرس آه جان بر لب است
جگرسوز چون ناله زینب است
«طرماح» یک لحظه محمل مران!
خدا را که وقت نماز شب است
نفسها همه نال? یا حسین
دعاها همه سوز و تاب و تب است
به هر منزلی مرگ چشم انتظار
به هر محملی نغم? «یارب» است
شما هم چو مرغ شب ای ناقهها
بنـالیـد بـا زینـب ای ناقـهها
شب است و بیابان پر از ولوله
مدینه دعا کن به این قافله
همانا به شوق وصال خدا
گرفتند از دیگران فاصله
خدا رحم آرد به حال رباب
که بر کف گرفته کمان حرمله
پدر را ببرّند لب تشنه سر
پسر را ببندند در سلسله
شرار جگر شمع محمل شده
نـوای جـرس آتش دل شده
مدینه دعا کن برای حسین
که خالی بوَد در تو جای حسین
مدینه مدینه دگر نشنوی
دل شب صدای دعای حسین
مدینه به اهل مدینه بگو
که فرداست روز عزای حسین
خدایت دهد صبر امالبنین
که عباس گردد فدای حسین
دلش یاد رخسار پیغمبر است
نگاهش به روی علیاکبر است
مدینه دعا کن که این انجمن
بیایند بار دگر در وطن
از آن بیم دارم که دخت علی
ز شش یوسف آرد یکی پیرهن
از آن بیم دارم که رأس حسین
لب تشنه گردد جدا از بدن
از آن بیم دارم که پرپر شود
چو گل پیکر قاسمبنحسن
الهــی بــه دنبــال ایــن کاروان
بوَد روز و شب اشک «میثم» روان
امشب به نخل آرزویم برگ پیداست
بر چهره زردم نشان مرگ پیداست
امشب مرا در بستر خود واگذارید
بیمار بیت وحى را، تنها گذارید
دوران هجرم رو به اتمامست امشب
خورشید عمرم بر لب بامست امشب
چون روز آخر بود، کارِ خانه کردم
گیسوى فرزندان خود را شانه کردم
دیدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟!
این آخرین راز و نیازم بود، اَسْما!
آخر نگاه خویش را، سویم بیفکن
مى خوابم اینک، پرده بر رویم بیفکن
دیدى اگر خامش به بستر خفته ام من
راحت شدم، پیش پیمبر رفته ام من!
شب ها برایم بزم اشک و غم بگیرید
در خانه آتش زده، ماتم بگیرید!
از من بگو با زینب آزاده من
برچیده نگذارد شود سجّاده من
من رفتم امّا، یادگارم ـ زینب ـ این جاست
روح مناجات و دعایم، هرشب این جاست
امشب به نخل آرزویم برگ پیداست
بر چهره زردم نشان مرگ پیداست
امشب مرا در بستر خود واگذارید
بیمار بیت وحى را، تنها گذارید
دوران هجرم رو به اتمامست امشب
خورشید عمرم بر لب بامست امشب
چون روز آخر بود، کارِ خانه کردم
گیسوى فرزندان خود را شانه کردم
دیدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟!
این آخرین راز و نیازم بود، اَسْما!
آخر نگاه خویش را، سویم بیفکن
مى خوابم اینک، پرده بر رویم بیفکن
دیدى اگر خامش به بستر خفته ام من
راحت شدم، پیش پیمبر رفته ام من!
شب ها برایم بزم اشک و غم بگیرید
در خانه آتش زده، ماتم بگیرید!
از من بگو با زینب آزاده من
برچیده نگذارد شود سجّاده من
من رفتم امّا، یادگارم ـ زینب ـ این جاست
روح مناجات و دعایم، هرشب این جاست
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
به نام خدا
فاطمیه از جفا حاکی بود ماجرای چادری خاکی بود
مجموعه اشعار فاطمیه
این اشعار در وبلاگ هیئت انصارالحسین وبلاگ انصار الرضا (ع) و سایت شیعتی به صورت فایل های HTML قرار داشت که بنده به صورت فایلPDF وDOC در اختیار شما دوستان قرار می دهم .
امید است که از دعای خیرتان ما را بهره مند نمایید.
اگر می خواهید با کیفیت مطلوب صفحه ها را مشاهده کنید حتما فونت B –MITRA و B – KOODAK را بر روی کامپیوترتان نصب کنید.
التماس دعا سید محسن احمدزاده
آزار داده اند ز بس در جوانیم
بیزار از جوانی و از زندگانیم
جانانه ام که رفت چرا جان نمیرود
ای مرگ همتی که به جانان رسانیم
هر شب به یاد ماه رخت تا سحرگهان
هر اختری است شاهد اختر فشانیم
بر تیرهای کینه سپر گشت سینه ام
آرم گواه پیش تو پشت کمانیم
یاری ز مرگ می طلبم غربتم ببین
امت پس از تو کرد عجب قدردانیم
موی سپید و فصل جوانی خبر دهد
کز هجر خود به روز سینه می فشانیم
دیوار می کند کمکم راه می روم
دیگر مپرس از من و از ناتوانیم
سوزنده تر ز آتش غم غربت علی است
ای مرگ مانده ام که ز غمها رهانیم
آن علی را لاله نیلوفری
از جفای خارها شد بستری
گشت در باغ ولایت برگ برگ
بود در فصل بهارش شوق مرگ
گاه رفت از تاب و گه در تاب شد
لحظه لحظه قطره قطره آب شد
گرچه آتش داشت آهش سرد بود
ناله بود و سوز بود و درد بود
درد حیدر در وجود خسته اش
یک جهان غم در دل بشکسته اش
درد تنهایی حیدر قاتلش
یا علی ذکر تپش های دلش
آفتابی بر فراز باغ بود
دست و پا می زد ولی آرام بود
گاه چشمش بسته بود و گاه باز
گاه خاموش گاه در راز و نیاز
نیمروزی دیده از هم باز کرد
راز دل را با علی آغاز کرد
کرد با سختی به مولایش نظر
گفت محبوبم حلالم کن دگر
سوخت سرتا پا علی از این سخن
خواست تا جانش برون آید ز تن
ناله ز کی یاور بی یاورم
هم دم و همسنگر بی سنگرم
هستی من جان من جانان من
این قدر بازی مکن با جان من
ای چراغ من مگو از خاموشی
ورنه پیش از خود مرا هم می کشی
ای علی را سرو باغ آرزو
هر چه می گویی حلالم کن مگو
آن که بعد پدر در همه جا تنها بود
نور چشمان نبى، فاطمه زهرا بود!
گل مینوى بهشتى به جوانى پژمرد
آن که عطر نفسش، بوى خوش گلها بود
پاره جسم نبى را ز جفا آزردند
مأمن فاطمه، بیت الحزَن صحرا بود!
همه گفتند: على بعد وى از پا افتاد
کوه صبرى که چنان ثابت و پابرجا بود!
تا جگر گوشه محراب خدا را کشتند
چشم حیدر ز غمش یکسره خون پالا بود
رفت زهرا و على زآتش داغش همه عمر
سوخت چون شمع سراپاى، اگر بر پا بود!
بارد از دیده خود خون جگر «جیرودى»
بس که آن ماتم جانسوز، توان فرسا بود
آنشب که شب ، از صبح محشر تیره تر بود
آنشب که از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود
آنشب که رخت غم به مه ، پوشیده بودند
آنشب که انجم هم سیه پوشیده بودند
آنشب که خون از دامن مهتاب مى ریخت
اسما براى غسل زهرا علیه السلام اب مى ریخت
آنشب خد داند خداداند که چون بود
قلب على زندانى فریاد و خون بود
طفلى گرفته استین دانم به دندان
تا ناله خود را کند در سینه پنهان
آنشب امیر المومنین با اشک دیده
مى شست تنها پیکر یار شهیده
مى شست در تاریکى شب مخفیانه
گه جاى سیلى گاه جاى تازیانه
صد بار از رفت و دست از خویشتن شست
تا جان خود را در درون پیرهن شست
مى شست جسم یار خود ارام و خاموش
مى کرد بر دستش نگه طفلى سیه پوش
خود در کفن پیچید ان خونین بدن را
خونین بدن نه ! بلکه جان خویشتن را
چشم از نگه ، لب از نوا، ناى از سخن بست
بگشود دست حسرت و بند کفن بست
ناگه فتاد ان تیره کوکب را نظاره
برگرد ماه خویش ، لرزان دو ستاره
دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند
بر خاک تنهایى خموش افتاده بودند
دو جوجه در اشیان بى اشیانه
دو بلبل خاموش مانده از ترانه
از بى کسى دو بال درهم برده بودند
گویى کنار جسم مادر مرده بودند
داغ دل مولا دوباره گشت تازه
ریحانه ها را خواند پاى ان جنازه
کاى گوشه گیران شب غربت بیایید
آخر وداع خویش ، با مادر نمایید
ان پر شکسته طایران از جا پریدند
افتادن و خیزان جانب مادر دویدند
چون جان شیرین جسم او در بر گرفتند
یک بوسه از ان لاله پرپر گرفتند
یکباره از عمق کفن اهى بر آمد
با ناله بیرون دستهاى مادر آمد
در قلب شب ، خورشید خاموش مدینه
بگذاشت روى هر دو ماهش را به سینه
ناگه ندا آمد على بشتاب بشتاب
دو گوشوار عرش را دریاب دریاب
مگذار زهرا را چنین در بر بگیرند
مگذار روى سینه مادر بمیرند
خیل ملک را رحمى از بهر خدا کن
از پیکر مادر یتیمان را جدا کن
آنشب مدینه کشتى دریاى غم بود
دریاى غم از کثرت ظلم و ستم بود
آنشب شفق بهر شقایق حجله مى بست
از هاله خون ، حجله روى دجله مى بست
آنشب قمر از زیر ابر پاره پاره
میریخت از پیمانه چشمش ستاره
آنشب سپیده ، درد دل با باد میگفت
از کینه و بى رحمى صیاد میگفت
آنشب سحر با مرغ شب همدرد میشد
گلبرگ سبز ارزوها، زرد میشد
آنشب منادى ، بانگ بر افاق میزد
بر پیکر زنگى شب ، شلاق میزد
آنشب تمام اهل یثرب خواب بودند
غافل از سوز سینه مهتاب بودند
آنشب درون خانه ساقى کوثر
غم بود و ماتم بود و اسما بود و حیدر
آنشب تمام فاطمیون جمع بودند
گوئى همه پروانه یک شمع بودند
آنشب حسن در گوشه اى نظاره گر بود
چشمش به جسم مادر و دست پدر بود
آنشب حسینش جامه بر تن چاک میکرد
گرد الم از روى زینب پاک میکرد
آنشب برادر با برادر راز میگفت
خواهر به خواهر درد دل را باز میگفت
آنشب حسن اشک حسین را پاک میکرد
چون غنچه اى زینب گریبان چاک میکرد
آنشب قضا نقش قدر برباد میداد
کلثوم را درس شهادت یاد میداد
آنشب على از دیده در ناب میریخت
اسما به روى جسم زهرا آب میریخت
آنشب به داغستان صحرا لاله میسوخت
در سینه سیناى مولا ناله میسوخت
آنشب خزان گهواره غم تاب میداد
زهر ستم بر ما به جاى اب میداد
آنشب على در زیر لب ، رازى مگوداشت
با پیکر مجروح زهرا گفتگو داشت
میگفت اى ائینه دار ملک هستى
محبوبه حق ، اسوه یکتا پرستى
بى تو بهار عمر من ، پائیز گردید
پیمانه صبر على ، لبریز گردید
کار على بى تو به عالم زار گشته
بى یاور و بى مونس و غمخوار گشته
زهراى من ، پیراهن تو غرقه خون است
رویت کبود و سینه تو لاله گون است
اى واى من بر بازویت باشد نشانه
از بس که خوردى پیش چشمم تازیانه
رفتى چو در نزد پدر از دار دنیا
راز دلت را لااقل بر گوبه بابا
بر گوکه پهلوى تو را با در شکستند
بر گو درون کوچه بر من راه بستند
بر گو سیلى صورتم را سرخ کردند
انآنکه با سلام از کین در نبردند
بر گو پدر آورده ام بهرت نشانه
انآنکه با سلام از کین در نبردند
در ماتمت باید مسیر اه پویم
راز دلم را بعد از این با چاه گویم
از آن روزی که سوزاندندباغ خانه مارا
به جز غم کس نمی گیرد سراغ خانه مارا
نه ایوب ونه یعقوب ونه ابراهیم ونه یحیی
کند یکدم تحمل دردوداغ خانه مارا
شود هرچند سوزش بیشترکمتر شود نورش
چه طوفانی فکند از پا چراغ خانه مارا
چه جای شکوه زین مردم که گرداندند روازما
چرا سلمان نمی گیرد سراغ خانه مارا
از این گلشن پرستوی مهاجر رفت و من ماندم
نمی دانم چرا بعد از گلم در این چمن ماندم
الهی کس نبیند این چنین داغی که من دیدم
خدایا کس نباشد این چنین تنها که من ماندم
به چشم خویش دیدم غروب آرزوها را
کشیدم رنج و غربت گرچه عمری دروطن ماندم
امانت را گرفت از من دو دست نازنین امشب
صوری تا کجا انگشت حیرت در دهان ماندم
خدایا در غم زهرا به من صبری عنایت کن
که جانم رفت و من دلگیر در زندان تن ماندم
نرفتم در کنار قبر محبوبم ز خود رفتم
نماندم در میان خانه در بیت الحزن ماندم
از غصه تو کار من اختر فشانی است
مادر دلم به حال تو در نوحه خوانی است
افتاده ای به بستر و رنگت پریده است
از چه بهار عمر تو رنگ خزانی است
وقتی به خانه چادر خود پس نمی زنی
معلوم می شود که رخت ارغوانی است
از سینه شکسته نگوئی به من ولی
از تو ز خون ریخته بر در نشانی است
هنگام راه رفتن آهسته چادرت
گوید به من که قامت مادر کمانی است
در کوچه یار و حامی دست خدا شدی
در بازویت نشانه این پهلوانی است
طفلی چهار ساله چه خاکی به سر کند
مادر که مرگ خواهد سیر از جوانی است
دیگر حسین را به نوازش نخوانده ای
این هم ز حال خسته و از ناتوانی است
حیدر کنار بستر تو ناله می زند
دشمن ولی به قهقهه و شادمانی است
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد ز خون لبالب و این غنچه وانشد
آن جان از آن زمان که جدا از تنم شده است
یکدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنکه دست دشمن دون بازویم شکست
دیدی که دامن تو ز دستم جدا نشد
شرمنده ام حمایت من بی نتیجه ماند
دستم شکست و بند ز دست تو وانشد
بسیار دیده اند که پیران خمیده اند
اما یکی چو من به جوانی دو تا نشد
از ما کسی سراغ ندارد غریب تر
در این میانه درد زپهلو جدا نشد
امشب به نخل آرزویم برگ پیداست
بر چهره زردم نشان مرگ پیداست
امشب مرا در بستر خود واگذارید
بیمار بیت وحى را، تنها گذارید
دوران هجرم رو به اتمامست امشب
خورشید عمرم بر لب بامست امشب
چون روز آخر بود، کارِ خانه کردم
گیسوى فرزندان خود را شانه کردم
دیدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟!
این آخرین راز و نیازم بود، اَسْما!
آخر نگاه خویش را، سویم بیفکن
مى خوابم اینک، پرده بر رویم بیفکن
دیدى اگر خامش به بستر خفته ام من
راحت شدم، پیش پیمبر رفته ام من!
شب ها برایم بزم اشک و غم بگیرید
در خانه آتش زده، ماتم بگیرید!
از من بگو با زینب آزاده من
برچیده نگذارد شود سجّاده من
من رفتم امّا، یادگارم ـ زینب ـ این جاست
روح مناجات و دعایم، هرشب این جاست
امشب بیایید ای رفیقان جمع گردیم
در این شب تاریک مثل شمع گردیم
امشب پی اذن ورود از یار باشیم
آماده تشیع یک دلدار باشیم
باید شبیه طفل مادرمرده باشیم
در زیر تابوت گلی پژمرده باشیم
امشب غریبی از خدا خواهان صبر است
با دست لرزان در پی تجهیز قبر است
هنگامه غسل تنی آزرده آمد
اشک علی بر روی سیلی خورده آمد
امشب ملائک مضطر این غسل باشند
دو نازنین آب آور این غسل باشند
امشب خدا ویرانه ای را کرده معلوم
گنجی نهان سازد در آن با دست مظلوم
گنجی که امشب دفن گردد مخفیانه
غارت شده با ضربهای تازیانه
گنج خدا این لیله القدر پیمبر
هستی خود را داده یکجا بهر حیدر
حیدر که دیگر نیست در چشمش امیدی
آهسته شوید ای موی سپیدی
موی سپید فاطمه در این سیاهی
بر پاکی زهرای اطهر شد گواهی
آهسته شوید گوشه چشم کبودی
آهسته گوید ای که تو معصومه بودی
جز موی تو جسم تو نیلی و سیاه است
با که بگویم این گل من بی گناه است
از بعد صورت دستهایت را بشویم
از زخم بازویت چه با زینب بگویم
امشب خدایا زنده ماندن سخت باشد
این غسل را پایان رساندن سخت باشد
باقی جسمت را دگر آهسته شویم
با دست خود من پهلوی بشکسته شویم
زینب به دستش بخچه ای سربسته باشد
زیر لب او نام تو پیوسته باشد
زینب کفن آورده جسمت را بشویم
من خود ز جام زینب تو صبر پوشم
جسم کبودت را کفن پوشاندم امشب
بهر وداعت غنچه ها را خواندم امشب
امید دل برفت و دل خون عزا گرفت
بیمار بستری من آخر شفا گرفت
از دست رفت و گرچه ز پایم فکند داغ
شادم از اینکه حاجت خود از خدا گرفت
کس جز اجل به دیدن بیمار ما نرفت
وز بهر درد خویش ز دستش دوا گرفت
آهش طبیب بود و پرستار رنج و غم
وز بی کسی به پهلوی او درد جا گرفت
گر اشک من ز چهره کند پاک دخترم
این درس را ز مکتب مادر فرا گرفت
دست خزان گلم به بهار از کفم ربود
وز جمع ما برید و کناره ز ما گرفت
آن شب که گشت دست رسول خدا پدید
نگرفت جسم فاطمه جان مرا گرفت
ای ابر درس گریه ز چشم ترم بگیر
ای لاله داغ از دل غم پرورم بگیر
یک دوست هم به خانه ما سر نمیزند
ای مرگ پا گذار و به دامان سرم بگیر
از سوز سینه ام دلم آتش گرفته بس
بابت بگو که فاصله از بسترم بگیر
پروانه تو شمع شد و آب شد تنش
گیری اگر سراغ ز خاکسترم بگیر
بر دامن تو دست من ای دست بی رمق
وقت دعا نجات من از داورم بگیر
زینب که جا به سینه ی من داشت مدتی است
این نازنین نگفته به من در برم بگیر
ای بقیع نیمه شبی قهر آمیز
شد بهار گل حیدر پاییز
یارمن سینه پر ازدرد شده
باغ سرسبز علی زرد شده
یار از دیده نهان است نهان
چه کنم با دل و چشم نگران
چه کنم خاک مرا خاک ربود
همه دل خوشیم زهرا بود
دهر بی فاطمه زندان من است
فاطمه روح من وجان من است
غم او کوه غمی ساخت مرا
مر گ او از نفس انداخت مرا
جز غم وغصه من هیچ ندید
سالها فاطمه ام رنج کشید
یاد آن پنجه ودستاس بخیر
یاد آن گرمی و احساس بخیر
یاد آن روز که در پای تنور
مهربان همسر من داشت حضور
راز بالندگیم زهرا بود
نمک زندگی ام زهرا بود
ای بقیع خانه و خلوتگه راز
هیجده ساله گلم را بنواز
صورت فاطمه و بستر خاک
خاکها باد به فرق افلاک
من که با غصه قرین خواهم شد
بعد او خانه نشین خواهم شد
شعر (خوشزاد)تسلای دل است
گرچه از فاطمه رویش خجل است
ای پر از غوغای کوچه از نوا افتاده ای
خسته و بی تاب و در بستر ز پا افتاده ای
آب می کردی و سوسو میزدی مانند شمع
آتشی اما خموش و بی صدا افتاده ای
زخمهایت را مگر مرحم به غیر از مرگ نیست
کی دوای درد عالم بی دوا افتاده ای
خیز بر پا و ببین جان کندن روز و شبم
مهربان قد کمان من چرا افتاده ای
گاه پشت در اسیر آتش و میخ و لگد
گاه بین کوچه در موج بلا افتاده ای
از تمام صورتت از چادرت خون می چکید
دیدمت بر خاک با سیلی ز پا افتاده ای
در پیم با دست می گشتی و می گفتی حسن
ای فروغ چشم تارم من کجا افتاده ای
ای شب تو پر از ستاره مادر
دلت از غصه پر شراره مادر
محرم راز تو به نیمه شبم
دختر بی قرار تو زینبم
نشسته ام گوشه جا نمازت
گوش دهم به گریه نیازت
با تن بیمار چه ها می کنی
باز به همسایه دعا می کنی
دیشب از این درد شفا خواستی
یا اجلت را زخدا خواستی
چو لله ای سرخ و برافروخته
من به گمانم که تنت سوخته
دست تو زخمی و تنت مور مور
نان ز چه رو طبخ کنی در تنور
چهره تو پیشترین گونه بود
یک طرفش زرد و دگر سو کبود
سرخی جامه که تو را بر تن است
لکه خون یا گل پیراهن است
حیف تو که غصه چنین خورده ای
در وسط کوچه زمین خورده ای
پارچه بستی به سر اطهرت
چوبه در خورده مگر بر سرت
ای صدای دل شکسته زهرا
ناله عاشقانه خسته زهرا
آرزوی دلم تو هستی زهرا
رونق منزلم تو هستی زهرا
رونق آشیانه من زهرا
ذکر روز و شبانه من زهرا
به خدا که دلم شکستی زهرا
تا به رویم دو دیده بستی زهرا
ای همیشه پناه حیدر زهرا
بهترین تکیه گاه حیدر زهرا
از چه سرو قدم خمیده زهرا
از چه خون در زمین چکیده زهرا
لحظه ای در بقل بگیرم مادر
الهی من برات بمیرم مادر
ای کائنات در ید قدرت نمای تو
وی ممکنات فرش شده از برای تو
توصیف توست از افق فکر ما برون
ره کی برد به رتبه تو ما سوای تو
ما را کجا و حمد و صفات خدائیت
جایی که حق نموده به قرآن ثنای تو
شاهان عالمند گدایان درگهت
سر می نهد بر من و دولت سرای تو
از قامتت به پاست قیامت کزین سبب
کرده قیام ختم رسل پیش پای تو
از قبر بی نشان تو پیداست غربتت
باشد هزار نکته عیان از خفای تو
بر ما نگشت قبر تو پیدا ولی کجاست
مسمار در که شرح دهد ماجرای تو
از حفظ خط ولایت فدا شدی
جا دارد گر شود همه عالم فدای تو
ای که شجاعت آورد بوسه به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی دست گره گشای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
زخم زبان عالمی می خرم از برای تو
دستم اگر شکسته شد در ره یاریت ولی
فاش که دارم آرزو سرشکنم به پای تو
گرچه قدم دو تا شد تیغ نبرد ما شد
گریه های های من ناله بی صدای تو
ای مدینه ای همه سوز و گداز
ای شب تاریک صحرای حجاز
ای بیابان سکوت و اشک و خون
ای سپهر خیره چشم نیلگون
این سکوت این گریه آهسته چیست
این صدای ناله پیوسته چیست
خشت خشت خانه ای را زمزمه است
ناله یا فاطمه یا فاطمه است
خانه ما گرچه از خشت است و گل
پایه دیوار آن بر طاق عرش
وز پر خود عرشیان آورده فرش
سقف آن بالانشین کهشان
آستانش آسمان آسمان
خاک آن را شسته آب سلسبیل
گرد آن را رفته بال جبرئیل
حیف شد این خانه را آتش زدند
با کبوتر لانه را آتش زدند
خانه ای در بسته نه در نیمه باز
اهل آن چون شمع در سوز و گداز
دو کبوتر برده سر در بال من
هر دو گریانند بر احوال من
کرده بر تن چهار ساله بلبلی
رخت ماتم در غم خونین گلی
باغبانی با دو دست خویشتن
کرده خونین لاله خود را کفن
ساعت سخت فراغ آغاز شد
مخفی و آهسته درها باز شد
در دل تابوت جان حیدر است
هستی و تاب و توان حیدر است
گوئی آن شب مخفی از چشم همه
هم علی تشیع شد هم فاطمه
ای نماد هر ستم صیاد من
خصم پر از کینه اجداد من
ای تهی از مهر و پر از کینه ها
دشمن دیرینه آئینه ها
خانه آئینه ها ماتم سراست
در عزای ارتحال مصطفاست
آینه در آینه غرق غمین
سوگواران رسول خاتمین
هیچ کس با درد ما هم درد نیست
در مدینه گوئیا یک مرد نیست
بر عزای ما چنین یورش گرا
بعد ختم الانبیا شورش چرا
این چه دلجویی ز ماتم دیده هاست
این چه تسکین دل غم دیده هاست
خوب در ماتم تسلا دادیم
در میان شعله ها جا دادیم
من نگویم خانه را آتش مزن
پیش گل پروانه را آتش مزن
من نمی گویم ز من آذرم کن
لیک از روی حسینم شرم کن
درب سوزان شعله بر کوثر مزن
زینب استاده لگد بر در مزن
عضو عضو پیکرم بشکن ولی
ریسمان بردار از درست علی
هر ستم داری به ابراز کن
دست خیبر گیر او را باز کن
با وجودی که علی بود آنجا
من برفتم دم در یا ابتا
رفتم آنجا که مگر شرم کند
تا ز رویم مگر آذرم کند
چون بدانست که من پشت درم
دل غمین از غم مرگ پدرم
لگدی بر در آتش زده زد
ز آن به پهلوی من غم زده زد
ای نور دیده و دل خون مجتبای من
تنهاترین ستاره آل عبای من
تنها مدافعم که شد از آن مقابله
در کوچه ماجرای تو چون ماجرای من
یک لوح افتخار وفا بین کوچه ها
حک شد به گونه های تو چون گونه های من
گفتم عصای دست شوی گاه پیریم
اما شدی به فصل جوانی عسای من
خواهی اگر که یاری مادر کنی بخواه
مرگ مرا به پای علی از خدای من
حرفی ز بعد من تو به بابا نمی زنی
از چشم و گوش و سینه از دست و پای من
سر مرا به سینه چو آهت نگاه دار
ای ممتحن به غصه و درد بلای من
ای ولی الله اعظم یا علی
مانده ای در غصه و غم یا علی
در برم ای معنی خیرالعمل
گوشه ای بگرفته ای زانو بغل
حالت از غربت دلالت می دهد
اشک تو من را خجالت می دهد
از غریبی تو دل آزرده ام
روی می پوشم که سیلی خورده ام
حیف مردم قدر تو نشناختند
حبل در حبل المتین انداختند
لات عظی بر سریر دین شدند
بعد پیغمبر امیر دین شدند
در مدینه گرد جهل افشانده اند
غربتت را دیده رو گردانده اند
آنکه بر حرف پیمبر پا گذاشت
بین مسجد بر سرت شمشیر داشت
منبر و محراب مانده در ملال
کاشکی می شد اذان گوید بلال
اى هماى ملکوتى که شکسته پر تو
که به زیر پر و بال ست ز محنت، سر تو!
اى بهارى که شد از فیض تو، هستى خرّم
گشته پژمرده چو پاییز چرا منظر تو؟!
ترجمان غم پنهانى و رنجورى توست
این همه گریه اطفال تو بر بستر تو
سبب رنج و دواى تو ز من مى طلبند
پرسش انگیزْ نگاه پسر و دختر تو
چهره از من ز چه پنهان کنى اى دخت رسول؟!
علیّم من، پسرِ عمّ تو و همسر تو!
واى از آن لحظه و آن منظره طاقت سوز
دیدن میخ در و غرقه به خون پیکر تو
درد دل هاى تو با جسم تو شد دفن به خاک
سوخت جان على از قصّه دردآور تو
این سخن فرموده پیغمبر است
منکر آن هر که گردد کافر است
گفت زهرا خلق من خوی من است
روح مابین دو پهلوی من است
مکتب من زنده از این دختر است
نسل من پاینده از این دختر است
جاودان ماند از او آثار من
بلکه آزارش بود آزار من
ضبط کن ای چرخ فریاد مرا
بشنوید آیندگان داد مرا
ناسپاسان دخت احمد را زدند
فاش می گویم پیمبر را زدند
آنچه بی دتاد خزان با یاس کرد
درد آن را باغبان احساس کرد
بس که دل بى ماه رویت در دلِ شب ها گریست
آسمان دیده ام زین غصّه یک دریا گریست
باغبان عشق، در سوگت نه تنها ناله کرد
اى گل پرپر به حالت بلبل شیدا گریست
بارالها! بین دیوار و درى، آن شب چه شد؟
کآسمان بر حال زار زُهره زهرا گریست
گشت خون آلوده چشم اختران آسمان
بس که زهرا تا سحر بر غربت مولا گریست
شد کویر تشنه سیراب اى فلک از بس على
داغ بر دل، لاله آسا، در دل صحرا گریست
تا نبینند اشک او را، تا سحر هر شب على
یا حدیث دل به چَهْ گفت از غریبى، یا گریست
شیر میدان شجاعت بود و یک دنیاى صبر
من ندانم اى فلک با او چه کردى تا گریست
سوخت همچون شمع و از او غیر خاکستر نماند
بس که از داغ تو خورشید «جهان آرا» گریست
بعد از پدر مصیبت بسیار دیده ام
یارب تو آگهی که چهع آزار دیده ام
مردم اگر حدیث غریبی شنیده اند
من خویش این بلای گران وار دیده ام
بر روزها اگر که بیزد چو شب شود
ظلمی که از مهاجر و انصار دیده ام
تنها نه تازیانه سبب شد به کشتنم
من مرگ خود ز ضربت مسمار دیده ام
با سینه شکسته به سختی نفس کشم
زان صدمه ای از در و دیوار دیده ام
گر پشت در نخواسته ام از علی کمک
او را به رنج خویش گرفتار دیده ام
این رنج می کشد من مظلومه را که باز
مظلومی علی به دل زار دیده ام
به خاطر حسینه که دل و به دریا نزدم
وگرنه دق مرگ می شدم منم باهات می اومدم
تو گفتی ای دخترکم باید برام کاری کنی
تو کربلا حسینم و به جای من یاری کنی
باید که تو زنده کنی گریه و سوز ناله رو
از تو آتیش نجات بدی رقیه سه ساله رو
به وقت مرگ پر کردم ز خون چشم تر خود را
که تنها می گذارم بین دشمن شوهر خود را
فتادم سخت در بستر الهی بر ندارم سر
که سر بنهاده بر دیوار بینم همسر خود را
خدایا اولین مظلوم عالم را تو یاری کن
که امشب می دهد از دست تنها یاور خود را
الهی تا جوان باشد نبیند دیده طفلی
کنار خانه زیر تازیانه مادر خود را
اجل ای کاش در آن ماجرا می بست چشمم را
نمی دیدم نگاه دردناک دختر خود را
گواهی می دهد فردای محشر عضو عضو من
که کشتند این جماعت دختر پیغمبر خود را
علی جان گریه کن تا عقده ای از سینه بگشایی
مکن حبس این قدر آه دل غم پرور خود را
از آن ترسم تو را فردا فلک از پا در اندازد
که امشب می دهی از دست رکن دیگر خود را
حلالم کن حلالم کن حلالم کن حلالم کن
خداحافظ که گفتم با تو حرف آخر خود را
بیا در برم ای امام غریب
که از غربتت گشته ام بی شکیب
بیا از نفس دیگر افتاده ام
حلالم نما زحمتت داده ام
منم یاس نیلی بی برگ تو
منم قد کمان جوان مرگ تو
ز من مانده مشت پری در قفس
جگر خونم از سینه در هر نفس
تو وقتی که زانو بقل می زنی
مگو از چه حرف اجل می زنی
بیا دل تو را هر تپش خوانده است
همین یک شب از عمر من مانده است
شب آخر و غرق دردم علی
بیا تا به دورت بگردم علی
شب آخر است و دلم در نواست
همه غصه ام از غم مجتبی است
شب آخر است ای مرا نور عین
قسم بر تو و نور چشمت حسین
شب آخر است و به تاب و تبم
ز اشک قسم مضطر زینبم
شب آخر است و غم گشته قوت
نشسته نمازم ندارد قنوت
شب آخر است و دگر گونیم
نهان ساز پیراهن خونیم
شب آخر است و سلامی زنم
به مظلومی ات دست و پا می زنم
شب آخر است و شرر در دلم
به آه و تو خنده قاتلم
پس از من تو و غربت حاکیم
تو میمانی و چادر خاکیم
پس از من علی عشق و احساس من
تجلی نماید در عباس من
پس از من شوی غرق درد و محن
تو می مانی و غسل و دفن و کفن
پرستوی مهاجرم چرا زلانه می روی
اگر زلانه می روی پرا شبانه می روی
قرار من شکیب من مهاجر غریب من
که با کبودی بدن زتازیانه می روی
کبوتر شکسته پر مرا به همرهت ببر
چرا بدون همدمت به آشیانه می روی
چهار طفل خون جگر زنند در غمت به سر
تو بر زیارت پدر چه عاشقانه می روی
تا آیههای قدر تو تنزیل میشود
هر سوره با شئون تو تحلیل میشود
فرقی نمیکند چه کسی میکند نزول
زهرا به قلب فاطمه تنزیل میشود
گرمای وحی هستی و بی تو هر آیهای
در این حرای یخ زده قندیل میشود
گاهی درخت میشوی و میوههای تو
خامش غذای سفرهی جبریل میشود
تو چشمهی شگفتی و انجیر میدهی
تحریف قطرههای تو انجیل میشود
تو سیب میشوی و تو را میل میکند
سرخی گونههاش که تکمیل میشود
تو میشوی خدیجه و او با وجود تو
حس میکند به آمنه تبدیل میشود
میخوانی از خودت ولی آرام و بی گره
بعداً همین تلاوت، ترتیل میشود
بر رحل دستهای تو قرآن کبوتری است
که بر هوای صاف تو تحمیل میشود
ای عطر یاس! معتدلی و ملایمی
پیغمبر از شمیم تو تعدیل میشود
حتی خیال کعبه تو را قد نمیدهد
آهت دعا نکرده ابابیل میشود
موسی برای چیدن حرف تو از درخت
پای برهنه دست به زنبیل میشود
فرعون - اگر الههی دریا غضب کند -
ماهی مردهی شکم نیل میشود
قارون! نظر مکن به حقارت بر این زمین
از آیهای بترس که تأویل میشود
دیدم چگونه لطف شما میکند اثر
در کرکسی که مرغ حواصیل میشود
گر جلوهی جلال تو باشد تخلصم
وزن و ردیف و قافیه تعطیل میشود
تو ای مادر آخر کجا میروی
غریب است بابا چرا میروی
مگر دوش زینب عسایت نبود
چرا مادرم بی عسا میروی
چرا بستری گشته بیت وحی
تو بیرون ز دارالشفا میروی
ز شهری که ماند است بابا غریب
تو ای با علی آشنا میروی
به بستر نخفتی تو حتی شبی
چرا خفته بر دستها میروی
بگویم بگریم دگر در بقل
چرا مادر از پیش ما میروی
گره شد غریبی به قلب پدر
تو ای خانه مشکل گشا میروی
توبه خاک اندرومن خانه نشین سر راهم
بی تو زهرا همه دردم همه سوزم همه آهم
تو نگه بستی و رفتی مرا ترک نمودی
تو نکردی نگهی هیچ به اندوه و نگاهم
ای شریک غم جانکاه من ای محرم رازم
بی تو ای فاطمه تنهایم وهم صحبت چاهم
شهرما کوچه ما خانه ما گشته غم آلود
من غریب وطن خویشم وبی پشت و پناهم
هرکه را داده سلامی و جوابی نشنیدم
آشنایان همه بیگانه چندیست گواهم
جز علی سید مظلوم بگو کیست کجا هست
به چه جرمی شده ام خانه نشین چیست گناهم
چون که شد موسی مقیم طور عشق
در پی اجرای امر نور عشق
امر امت را به هارون وانهاد
در مقام رهبری او را نهاد
یک دو روزی چون ز امت دور شد
چشمها از دیدن حق کور شد
سست شد دلها به آئین خدا
ساری شد رهزن دین خدا
گفت مردم موسی چون کنید
بیعت آخر از چه با هارون کنید
گر دمی آئید همچون هاله ای
تا بسازم از طلا گوساله ای
الغرض دلها همه گمراه شد
فتنه در قوم کلیم الله شد
جای آئین خدا بدعت نشست
جای پیمان خدا بیعت نشست
مردمان راندند یاس و لاله را
جای حق بشانن آن گوساله را
گفتم از هارون و موسی بر ملا
یادم آمد گفته خیرالورا
بارها گفتا بدین مضمون علی
من چو موسی باشیم و هارون علی
شیعیان عمق عزا را بنگرید
شاهد این مدعا را بنگرید
چون که احمد سوی طور عشق رفت
پس دل یثرب چو نور عشق رفت
ساری در شهر گوساله ساخت
یک شبه امر امامت رنگ باخت
قوم موسی بانی بدعت شدند
قوم احمد دشمن عطرت شدند
قوم موسی بت پرستی ساز کرد
قم احمد مشرکی آغاز کرد
قوم موسی فتنه ای حساس کرد
قوم احمد طرح قتل یاس کرد
قوم موسی خانه ای آتش نزد
سینه ای نشکست آنجا با لگد
این شباهت بود امام اختلاف
هست در شلاق و سیلی و غلاف
سامریان مدینه کیستند
مجریان طرح کینه کیستند
نیل خون شد جاری از کوثر چرا
می زدند ناموس حق آخر چرا
ازدحام کوی ال الله چیست
این که در خون غطه ور گردیده کیست
کی شرر بر باب بیت الله زد
شعله بر جان کلیم الله زد
دست هارون مدینه بسته شد
فاطمه از دست مردم خسته شد
لرزه بر عرض و سماء افتاده است
یاس حیدر زیر پا افتاده است
صدق با دست مکرب کشته شد
حامی هارون و یثرب کشته شد
چه می شد گر مرا با غربت خود آشنا می کرد
چه می شد سفره اش گر گل برای غنچه وا می کرد
چرا می کرد دور از چهار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچه های خود جدا می کرد
اگر از گریه اش همسایگان را شکوه بر لب بود
دل شبها نمی زد پلک و آنان را دعا می کرد
به چشم خویشتن دیدم که بشکستند بازویش
ولی مادر مگر دامان حیدر را رها می کرد
هم از سینه هم از بازوش خون می رفت در آن روز
ولیکن می دوید و باز بابم را صدا می کرد
نماز عشق نیت کرد ما بین در و دیوار
ولی زان پس رکوع خود میان کوچه ها می کرد
مرا می برد و دست او به روی شانه ی من بود
قد دختر کنار مادرش کار عصا می کرد
حسرت گرفته باز حصار مدینه را
غم تیره کرده است دیار مدینه را
از غربت بقیع که غمخانه على ست
گلرنگ خون زدند حصار مدینه را
آثار خون فاطمه و غربت على
پر کرده است گوشه کنار مدینه را
در کوچه هاى شهر چو ماه على گرفت
رنگى دگر نماند عذار مدینه را
زآن گل که از جسارت مسمارِ در شکفت
نقش خزان زدند بهار مدینه را
در خلوت بقیع به جز اشک مهدى اش
شمعى کجا بود شب تار مدینه را
من جان نثارِ مکتب اویم، مؤیّدم
دارم ازو امید جوار مدینه را
خداحافظ ای روح شرم و عفاف
خداحافظ ای جان حج و طواف
خداحافظ ای لاله پرپرم
خداحافظ ای سوره کوثرم
خداحافظ ای درد من را طبیب
خداحافظ ای آشیان غریب
خداحافظ ای طایر نیمه جان
خداحافظ ای پوست و استخوان
خداحافظ ای به ز جان علی
قرار و بهار و توان علی
خداحافظ ای بانوی خانه ام
پرستوی پر بسته لانه ام
خداحافظ ای پیکر خسته اش
خداحافظ ای دست بشکسته اش
خداحافظ ای سینه چاک چاک
خداحافظ ای چادر پر زخاک
تو ماه تمام منی فاطمه
جواب سلام منی فاطمه
تو بودی به در دلم آشنا
به مشکل گشایی تو مشکل گشا
قسم بر تو و عمر کوتاه تو
به آن سینه غرق در آه تو
به آن چشم در موج خون خفته ات
به آن درد دلهای ناگفته ات
ز بعد تو ای شمع افروخته
علی ماند و یک در سوخته
غمت تار و پود من از هم گسست
ببین فاتح بدر از پا نشست
چکیده به رخ اشک تنهائیم
تماشایم من تماشائیم
ندانی چه بر روزم آورده ای
در این شهر تنهاترم کرده ای
مرا موج غم هر طرف می کشد
فراغ تو آخر مرا می کشد
خیز از کنار بستر بیمار غربتت
خون بارم از دیده دیده ز دیدار غربتت
بهر چه باغبان به تماشا نشسته ای
دیگر گلی نمانده به گلزار غربتت
کم گریه کن برابر چشمم دگر علی
سنگین بود به دوش دلم بار غربتت
بر صورتت نشسته علی گرد بی کسی
بر صورتم نظاره کن آثار غربتت
آنجا که درد غربت تو مشتری نداشت
تنها شدم به سینه خریدار غربتت
بر لوح سینه ام قلم میخ در کشید
بایک لگد هزار نمودار غربتت
نیلوفری شدم من و در باغ شعله ها
پیچیدم ای بهار به دیدار غربتت
بهتر که شد شکسته ز ضرب غلاف تیغ
دستی که وا نکرد گره از کار غربتت
دستی اگر نمانده برایم چنین مباش
بر روی دیده می کشم این بار غربتت
دخترم خوش آمدی جای تو در دنیا نبود
بی وجود تو صفا در در گلشن عقبا نبود
جان بابا بارها مرگ از خدا کردم طلب
بی تو جز خون جگر در دیده زهرا نبود
دخترم روزی که من دست علی دادم تو را
جای پنج انگشت سیلی بر رخت پیدا نبود
بر رخ زهرا نقش این سیلی گواهی می دهد
از علی مظلوم تر مردی در آن دنیا نبود
دخترم روی که بر ما رخت سیلی زدند
هر چه می پرسم بگو آیا علی آنجا نبود
جان بابا بود اما دستهایش بسته بود
هیچ کس در بین دشمن یار آن مولا نبود
دخترم آیا حسینم دید مادر را زدند
در میان کوچه آیا زینب کبری نبود
در پی حفظ حریم خویشتن
مرد باید پشت در آید نه زن
هیچ می دانی دختر خیرالبشر
از چه جای حیدر آمد پشت در
دید مولایش علی تنها شده
خانه اش محصور دشمنها شده
بر دفاع شوهرش فردی ندید
بین آن نامردها مردی ندید
گفت باید پیش امواج خطر
یار بهر یار خود گردد سپر
من که تنها دختر پیغمبرم
پشت این در پیش مرگ حیدرم
آنکه باشد مرد این سنگر منم
اولین قربانی حیدر منم
چشم پوشیدم زجام خویشتن
ای مقیره هر چه می خواهی بزن
این در کاشانه این پهلوی من
این غلاف تیغ این بازوی من
من به جان زخم علی را می خرم
گو چهل نامرد ریزد بر سرم
گر بر آید شعله از کاشانه ام
یا که گردد قتلگاهم خانه ام
گر شود پرپر ز جور قاتلم
غنچه نشکفته باغ دلم
گر شود در پشت در جان بر لبم
افتم از پا پیش چشم زینبم
باز می گویم به آوای جلی
یا علی یا علی یا علی
در عزایت این دل دیوانه مى سوزد هنوز
شمع، خاموش ست و این پروانه مى سوزد هنوز
در میان سینه، قلب داغدار شیعیان
از براى محسن دُردانه، مى سوزد هنوز
ناله جانسوز زهرا مى رسد هردم به گوش
از شرارش این دل دیوانه مى سوزد هنوز
مرغ خونین بال و پر را، زآشیان صیّاد برد
در میان شعله ها، کاشانه مى سوزد هنوز
زآن شرر کاندر گلستان ولا افروختند
گل فتاد از شاخه و، گلخانه مى سوزد هنوز
در غم زهرا ز سوز آشنا کم گو «فراز»!
در عزاى فاطمه، بیگانه مى سوزد هنوز
دردهای هر کسی چون کوه روی شانه ام
بوی خون می آید از این اشکم دانه دانه ام
از در این خانه تا مسجد میان کوچه ها
رد خون است و خط خاکستر پروانه ام
هر کسی در کنجی و با خویش نجوا می کند
بعد زهرا گوئیا در خانه ام بی گانه ام
راه مسجد را ز بی راهه حسن طی می کند
من نمیدانم ز چه ترسیده آن دردانه ام
دشمنت برده از چشمان مادر خواب را
ضرب در بگرفته از جسم نهیبش تاب را
تا نظ می افکند بر آن در آتش زده
می کند جاری ز چشم نیمه بازش آب را
بهر مرگش روز و شب می خواند او امن یجیب
غرق ماتم می کند با این دعا محراب را
در قنوتش او فقط یک دست بالا می برد
می کند اجرا به سختی مادر این آداب را
دلم از خون شده دریا و چشمم چشمه جویى
خدا را تا بگریم بیشتر اى اشک! نیرویى!
قدَم خم گشته در پاى سرشک خود، بِدان ماتم
که سروى، قامتش در هم شکسته بر لب جویى
چنان در شهر خود گشتم غریب و بى کس و تنها
که غیر از چشم گریانم، ندارم یار دلجویى..
به خون دیده بنویسید بر دیوار این کوچه
که این جا کشته راه ولایت گشته، بانویى
گرفتم در میان کوچه، پاداش رسالت را!
چه پاداش گرانقدرى! چه بازوبند نیکویى!
مدینه! ثبت کن این را، که در امواج دشمن ها
حمایت کرد از دست خدا بشکسته بازویى
دید دشمن فاطمه جان علی است
بلکه با جانش نگهبان علی است
گفت باید جان حیدر را گرفت
از علی دخت پیمبر را گرفت
دید جان مرتضی پشت در است
از امام خویش هم تنها تر است
پای تا سر بغز و خشم و کینه بود
کینه هایش کینه دیرینه بود
بغز حیدر شعله ور در سینه داشت
سنگ بود و جنگ با آئینه داشت
سنگ و آئینه نمیدانم چه شد
آهن و سینه نمیدانم چه شد
آن قدر گویم که در بیت الولا
قل هو الله گشت از قرآن جدا
آرزوی حیدر آنجا کشته شد
هم پسر هم مادر آنجا گشته شد
بر گلستان ولایت تاختند
غنچه را با لاله پرپر ساختند
لاله زیر خار و خس افتاده بود
باغبان هم از نفس افتاده بود
طلم و طغیان تا قیامت زاده شد
این چنین مزد رسالت داده شد
دیگه کسی تو مدینه سراغ زهرا نمی یاد
دست شکسته رو ببین که دیگه بالا نمی یاد
من شنیدم تو کوچه ها به زخم دل نمک زدند
چون حسنت تو خواب می گفت مادرم و کتک زدند
زینب من می گفت بابا یه مژده یک خبر دارم
سفره نون خونمون گرفته بوی مادرم
اگه می خوای خداحافظی قشنگ و با نمک بشه
بیا با هم گریه کنیم تا دلمون خنک بشه
جون به لبم رسیده است این که به غم خو بگیری
تا کی می خوای عزیز من دستی به پهلو بگیری
امشب و مهمون منی تا کی می خوای رو بگیری
ببین دارم دق می کنم تا کی می خوای رو بگیری
رخ مپوشان ز من و فرصت دیدار مگیر
ماه رخسار علی پرده به رخسار مگیر
تو به این سوخته گلزار صفا می بخشی
همه عشق و صفا را تو زگلزار مگیر
همه شب تا به سرگاه پرستار تو ام
تو به جان کندن خود جان پرستار مگیر
راه اینگونه مرو ورنه زغم می میرم
پیش چشمان علی دست به دیوار مگیر
گل صد برگ علی آرزوی مرگ مکن
دست بشکسته روی خالق دیدار مگیر
رسد نواى غم افزا مرا به گوش امشب
پیام غم رسد از نغمه سروش امشب
چه روى داده خدایا که این چنین در عرش
برآورند ملایک ز دل خروش امشب
عزا عزاى چه آزاده ایست کز ماتم
شوند مردم عالم سیاه پوش امشب
شب عزاى پیمبر بود گمان دارم
على ز داغ نبى مى رود ز هوش امشب
عجب مدار اگر زین مصیبت عظما
فتاده عالم هستى ز جنب و جوش امشب
على که لنگر عرش خداست مى لرزد
که جسم جان جهان را کشد به دوش امشب
چه روى داده که از غرفه هاى باغ بهشت
نواى واحَسنا مى رسد به گوش امشب
چه آتشى شده از آب آن سبو روشن
که شد چراغ امامت از آن خموش امشب
بریز اشک عزا «خسرو» از براى حسن
برآر بهر پیمبر ز دل خروش امشب
رنگ خزان گرفت بهار جوانى ام
در دشت غم نشست گل شادمانى ام
بعد از تو اى پیمبر رحمت به روزگار
امّت نگر، چه خوب کند قدردانى ام!
شب ها به یاد ماه رخت اختران چرخ
نظاره گر شوند به اختر فشانى ام
بابا ز جاى خیز و ببین زیر بار غم
بشکست در فراق تو پشت کمانى ام
وقت دعا زحق، طلب مرگ مى کنم
از بس که بى علاقه به این زندگانى ام
از جور چرخ پیر و ز بیداد روزگار
با قامت خمیده به فصل جوانى ام
شد «حافظى» به پاى على هستى ام فدا
تاریخ شاهد است بر این جانْ فشانى ام
روز شهادت زهراى اطهر است
عالم پر از مصیبت و دل ها مکدّر است
خشکیده چون نهال برومند عمر او
چشم جهانیان همه از اشک غم تر است
عالم ز بس که پر شده از ناله هاى زار
مردم گمان برند که صحراى محشر است
امروز از شکنجه و غم مى رود به خاک
جسمى که در شکوه ز افلاک برتر است
پنهان به خاک تیره شود با همه فروغ
رویى که تابناک چو خورشید خاور است
آن چهره اى که زهره برد روشنى از او
آن صورتى که بر سر خورشید افسر است
پژمرده در بهار جوانى شد، اى دریغ!
پژمردگى نه درخور سرو و صنوبر است
این مرگ زودرس که شرر زد به جان او
از آتش مصیبت مرگ پیمبر است
او طاقت جدایى و مرگ پدر نداشت
زیرا که سال هاست عزادار مادر است
جز اندکى، درنگ به عالم نکرد و رفت
بعد از پدر که مرگ به کامش چو شکّر است
در انزوا به کشور خود مى رود به خاک
«آن نازنین که خال رخ هفت کشور است»
خواهد که نشنوند خسان بوى تربتش
با آن که همچو مشک زمینش معطّر است
با دیده اى که ریزد از او خون به جاى اشک
زینب نشسته بر سر بالین مادر است
هم زار و دلشکسته از آن مرگ جانگداز
هم خسته دل ز رنج دو غمگین برادر است
آن کودکان که زاده دخت پیغمبرند
هریک ز قدر، با همه عالم برابر است
آن یک به گلستان صفا لاله بود و گل
وین یک به آسمان شرف ماه و اختر است
اکنون ز مرگ مادر خود هر دو تن ملول
دامانشان ز اشک پر از لعل و گوهر است
گنج مرادشان چو نهان مى شود به خاک
خوناب اشکشان همه یاقوت احمر است
بر سر زند حسین و کَنَد موى خود حسن
زینب دهان گشوده به الله اکبر است
فریادشان به ناله و زارى بلند شد
امّا دریغ و درد که گوش جهان کر است
تلخ است و جانگداز ز مادر جدا شدن
از بهر کودکى که چنین نازپرور است
آن هم چه مادرى؟ که وفاى مجسّم است
آن هم چه مادرى؟ که صفاى مصوّر است
آن مادرى که بانوى زن هاى عالم است
پیغمبرش پدر شد، مولاش شوهر است
آن مادرى که آسیه کمتر کنیز او است
آن مادرى که مریم عذراش خواهر است
اطفال را که خانه بود جایگاه امن
بس دلگشاست سایه مادر که بر سر است
ز بسکه آه کشیدم به سینه آه ندارم
چو شمع سوخته امید صبحگاه ندارم
ز دانه دانه اشکم به آسمان دو دیده
ستاره هست ولیکن فروغ ماه ندارم
عسای دست من سته هست شانه طفلم
برون قامت زینب توان راه ندارم
تفاوتی نکند این دو چشم بسته و بازش
خدا گواه بود قدرت نگاه ندارم
قسم به کوتهی عمر خود که در همه عمر
به غیر بردن نام علی گناه ندارم
زهرا بمان یار دل ریش علی باش
یک چند روزی بشتر پیش علی باش
مگذار تا این آخرین دیدار باشد
بدرود جانسوز دل و دلدار باشد
تو با منی اما غمت از پایم انداخت
من در دعا اسما ولی تابوت می ساخت
در سینه از اهل مدینه آه داری
در غربت من ناله ای جانکاه داری
تا با تو ام بگذار بر من در بنندند
رازی مشو اما به اشک من بخندند
ای سینه سرخ من مپر از لانه من
با خود صفا را می بری از خانه من
محراب قلبم قبله روی تو دارد
هر خشت خشت خانه ام بوی تو دارد
بنگر حسین و مجتبایم غم نصیبند
با چشم تر در ناله امن یجیبند
امشب به زینب بسته ای سر بسته دادی
پیراهنی دیدم به آن دل خسته دادی
با او وصیت بر سر سجاده کردی
او را برای کربلا آماده کردی
زینب ای دختر دردانه من
ای تو جان من و جانه من
ای گل سرسبد کشور عشق
نقطه دایره و محور عشق
پس از این بانوی این خانه تویی
شمع این محفل و کاشانه تویی
گریه کم کن منما آه و خروش
بر وصایای من از جان کن گوش
دیگر ای دختر شیرین سخنم
مادری کن به حسین و حسنم
سفر کرب و بلا در پیش است
دلم از بهر تو در تشویش است
سلام سوز سینه ام به دوستان فاطمه
درود بی شمار بر فدائیان فاطمه
مرید آن کسم که خود مراد اوست مرتضی
که مرتضی است مقتدی به روح و جان فاطمه
فدای فاطمه نه من فدای شیعیان او
که جان مصطفی شود فدای جان فاطمه
هر چه که هست نیرویم صرف محبتش کنم
ز عمق دل نوا کنم نام گران فاطمه
طریق اوست هر زن و مرد باشرف
که رسته است از دو عالمند و رهروان فاطمه
قیام او جهت دهد به غیرت دینی ما
دفاع اوست خط ما بسیجیان فاطمه
جهاد فرهنگی ما به جبهه فاطمیه
دفع شبیخون بکند ز بوستان فاطمه
بیت محقرش بود سرای زندگان دهر
که اولیای عالمند خاندان فاطمه
ز بوی عطر چادرش نسیم یاس می وزد
شیعه کند مزار او نام و نشان فاطمه
سلام من درود من به آنم دری که سوخته
گوش کنید ای همه گریه کنان فاطمه
چون نفسش به پشت در شنید خصم بی حیا
هر دم و بازدم شکست استخوان فاطمه
هر دم و بازدم علی فقط دم بزند
بود به ذکر دین آن ذکر و زبان فاطمه
نه سیلی است پاسخ هر که علی علی کند
که حمله می کند علی به سایبان فاطمه
با قدمش نسیم هم به یاس لطمه می زند
تا چه رسد لگد خورد به پهلوان فاطمه
من چه بگویم از غم مرتضی علی
نه یک نفر که ریختند همه به جان فاطمه
سینه اى کز معرفت گنجینه اسرار بود
کى سزاوار فشار آن در و دیوار بود
طور سیناى تجلّى مشعلى از نور شد
سینه سیناى عصمت مشتعل از نار بود
ناله زهرا زد اندر خرمن هستى شرر
گویى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود
آن که کردى ماه تابان پیش او پهلو تهى
از کجا پهلوى او را تاب این آزار بود
صورتى نیلى شد از سیلى که چون نیل سیاه
روى گیتى زین مصیبت تا قیامت تار بود
شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
بیدار مردى اشک چشمش، آب خوش بود
در خاک پنهان کرده خونین لاله اش را
آزرده جسم یار هجده ساله اش را
اشکش به رخ، چون انجم از افلاک مى ریخت
بر پیکرِ تنهاامیدش، خاک مى ریخت
در ظلمت شب، بى صدا چون شمع مى سوخت
تنهاى تنها، بى خبر از جمع مى سوخت
گویى که مرگ یار را باور نمى داشت
از خاک قبر همسرش، سر برنمى داشت
مى خواست کم کم گم شود در آسمان، ماه
چون عمر یارش، عمر شب را دید کوتاه
بوسید در دریاى اشک دیده، گِل را
برداشت صورت از زمین، بگذاشت دل را!
بگذاشت جانش را در آن صحرا، شبانه
با پیکرى بى جان، روان شد سوى خانه
آن جا که خاکش را به خون آغشته بودند
هم آرزو، هم شادیش را کشته بودند
آن جا که جز غم هاى دنیا را نمى دید
در هر طرف مى گشت و زهرا را نمى دید...
دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت
با جان خود مخفى درون خاک بگذاشت
خون دلش با اشک چشمش در هم آمیخت
از پهلوى زهراى او خونابه مى ریخت
شبای فاطمیه نسیمی از خدا می یاد
شبای فاطمیه ناله کربلا می یاد
شبای فاطمیه شهیدا مهمونی می یان
کفترای فکه و کرخه و مجنون می یان
شبای فاطمیه با فاطمیون می شینیم
میون بزن عزامون شهیدامون رو می بینیم
شبای فاطمیه بو شلمچه می رسه
بوی دود آتیش از میون کوچه می رسه
شبای فاطمیه چشای ما پر اختره
تموم دردای عالم روی قلب حیدره
شبای فاطمیه بچه ها دل دونیم میشن
بزار سر بسته بگم همین روزا یتیم میشن
شبای فاطمیه فاطمه شمع بستره
آرزوی بچه هاش دیدن روی مادره
شبای فاطمیه دل بی بهونه نمی شه
چندیه که موی زینب دیگه شونه نمی شه
شبای فاطمیه حسن می لرزه توی خواب
نمی دونم چی دیده شده این طوری کباب
شبای فاطمیه اشک حسین رنگ خونه
میون خونه علی هم دیگه بی هم زبونه
هر کسی یه گوشه ای و به زیر لب دعا داره
بر انتها یار حیدر طلب شفا داره
شمع این مسأله را بر همه کس روشن کرد
که توان تا به سحر گریه بى شیون کرد
به سر تربت زهرا، على از خون جگر
ناله ها در دل شب بى خبر از دشمن کرد
غم آن پهلوى بشکسته و بازوى سیاه
رخ نیلى، همه در قلب على مسکن کرد!
تنگ شد سینه بى کینه آن جان جهان
کآرزوى سفر جان ز دیار تن کرد
گفت: اى کاش که جان از بدن آید بیرون!
هجر تو گلشن دنیا به على، گلخن کرد
شهادت از سراپایم نمایان است یا حیدر
کتاب عمر زهرا رو به پایان است یا حیدر
ز یک سو وصل بابایم ز یک سو دوری از زینب
مرا روز وصال و شام هجران است یا حیدر
کمک کن تا به جا آرم نماز آخرینم را
که یک امروز زهرا بر تو مهمان است یا حیدر
اگر خود می نهم انجام کار خانه خود را
اجل با همسرت دست در گریبان است یا حیدر
به زخمت قتلگاه محسنم را می کنم جارو
گلاب قتلگاهش اشگ چشمان است یا حیدر
روم در پیش محسن گر جدا می گردم از زینب
که آن شش ماهه قبرش نیز پنهان است یا حیدر
عصمت اللهم من و ازعشق مولا سوختم
صورتم مىسوخت کردم ناله بابا سوختم
مردم دنیا پرست در انحرافى ریشه دار
در سقیفه رأى دادند و من آنجا سوختم
دشمنان نقشه کشیدند و ز جهل دشمنان
بهره بردند و من مظلومه تنها سوختم
اى جوانان من جوان بودم ولى با عمر کم
تا بماند شمع دین روشن سراپا سوختم
سینهام از داغى مسمار غافل مانده بود
کز غریبى على در بین اعدا سوختم
گر على تنها شود پهلو شکستن جایز است
بهر حفظ جان حیدر بى مهابا سوختم
در میان شعله آتش حجابم حفظ شد
پشت در رفتم غریبانه خدایا سوختم
آتشى دیدم که تا روز فرج بر پا بود
با بیاید مهیدم بهر مداوا سوختم
علی آهسته در راز و نیازه
چه سازه بهر تشیع جنازه
بمیرم از غریبی تو مولا
غریبم وا غریبم وا غریبا
یتیمان پیرهن بر لب گرفتند
فغان و ناله را در دل نهفتند
مرو تازه جوان ای مادر ما
غریبم وا غریبم وا غریبا
علی زخم رخ او را بشوید
علی خونابه پهلو را بشوید
علی جان می دهد از داغ زهرا
غریبم وا غریبم وا غریبا
خدا داند که زهرا بی گناه است
ولی مویش سفید رویش سیاه است
علی چون گفت طفلانم بیایید
وداع آخرتان را نمائید
على چون جسم زهرا را کفن کرد
شقایق را نهان در یاسمن کرد
دو نور دیده اش از ره رسیدند
به زارى جانب مادر دویدند
خود افکندند بر آن جسم رنجور
عیان شد معنى نورٌ على نور
بغل بگشاد و در آغوششان برد
چنان نالید کز سر هوششان برد
ایا مادر! دلت از ما رمیده
چو اشک افکنده اى ما را ز دیده
بیا مادر یتیمان را به بر گیر
وز آفت جوجگان را زیر پر گیر
گل و بلبل به نغمه ناله سر کرد
بغل بگشاد و گل ها را به بر کرد
عمری است ابرم در بهار زهرا
مهتاب عشقم در مدار زهرا
یاس بهشتی محبت است او
من شبنم بر شاخسار زهرا
از نسل میثم آن شهید عشقم
من شیعه ام مشتاق دار زهرا
سینه سپر در سنگر ولایم
تا آنکه گردم جان نثار زهرا
آری پرستوی ولایتم من
یارب مرا کن هم جوار زهرا
آن قدر می گردم در عالم عشق
شاید کنم پیدا مزار زهرا
در روز محشر چون که پا زدی تو
بین مرا گردد قبار زهرا
شکر خدا داریم بر سر خود
با سایه نسل و تبار زهرا
شکر خدا در لشکر ولایت
سربند ما دارد شعار زهرا
غریب و خسته و تنها
کنار خانه بنشستم
مدینه گریه کن با من
که زهرا رفته از دستم
واویلا اه واویلا، شدم من یکه و تنها
بنال از داغ ان بلبل
که پرپر در قفس میزد
بجرم یا على گفتن
به پشت در نفس میزد
واویلا اه واویلا، شدم من یکه و تنها
غریبى مرا مردم
همه با چشم خود دیدند
میان شعله آتش
گلم را با لگد چیدند
واویلا اه واویلا، شدم من یکه و تنها
بود هر شب همى نفرین
به لب در دشت و صحرایم
الهى بشکند دستى
که سیلى زد به زهرایم
واویلا اه واویلا، شدم من یکه و تنها
گلاب از دیده جارى بر
سر سجاده کن زینب
براى مادرت زهرا
کفن آماده کن زینب
واویلا اه واویلا، شدم من یکه و تنها
فاطمه ای همه عشق علی
گوش کن زمزمه عشق علی
با غمت خسته و تنها و غمین
سوخته ساخته این خانه نشین
به دلم آرزوی روی مهت
می کشم حصرت نیمه نگهت
شیشه عمر علی خورد ترک
در کف سنگ فراوان فدک
شیشه عمر مرا بند بزن
به علی فاطمه لبخند بزن
فاطمه طاق شده صبر علی
بود این بستر تو قبر علی
خیز ای دارو ندارم بنشین
بر سر سفره کنارم بنشین
بنگر اود علی مشک علی
سفره نان جو خشک علی
شمع سوزان من و حجره من
سبب رزق من و سفره من
نمک سفره نان گسترده
بین حسین کوزه آب آورده
خیز از جا و بیا بسم الله
تو شروع کن به غذا بسم الله
لقمه نانی تو به کلثوم بده
لقمه ای عشق به مظلوم بده
خیز از جا و چنین ناز مکن
سفره درد علی باز مکن
قصه شهر مدینه قصه شهر غصه هاست
حدیث رنج و غربت و زخم زبون و نارواست
من چی بگم از اون همه محنت و اندوه و ستم
نمونده هیچ قامتی که از این همه غم نشکست
شرح کدوم غم و بدم از غصه های مدینه
از چی و از کجا بگم از تو کوچه یا تو خونه
همه چی توی میدنه شروع شد از ماتم یار
وقتی که باغبون می ره خزون می شه باغ و بهار
هر کی به ما سلام می کرد دیگه جوابم نمی داد
اون موقع دیگه فهمیدیم مدینه مارو نمی خواد
روی زمین افتاده بود جنازه عشق هنوز
صدای سامری اومد از توی شهر آخر روز
آب کفن خشک نشده دوباره بخل تراشیدند
از مسیح نفرت روی ثقیفه بریدند
گفتم شاید این چند روزه به ما دیگه کار ندارند
برا گریه مارو تو خونه راهت می زارند
ولی یه روز صدایی از هیزما پشت در اومد
با یه گروه بی حیا بزرگ اهل شهر اومد
گفتم مگه اینا میخوان شهر و به آتیش بکشن
می خوان برای بابامون یه حرفی رو پیش بکشن
وقتی که حرف بیعت از زبونشون بیرون اومد
فهمیدم اون لحظه دیگه از کوچه بوی خون اومد
مادر به پشت در اومد که مهر مهربونی بود
بهشتی بود خدایی بود حوری آسمونی بود
گفت چی می خواید از دلبرم خیلی غریبه همسرم
هر چی می خواید به من بگید من جون فدای حیدرم
من اجر پیغمبرم و مزد همه رسالتم
یاور مرتضایم و فدایی ولایتم
هر چی که گفت با ناله ها مردم شهر مرده بودند
پستی و بی حیایی رو از رو همه برده بودند
هیزما که آتیش گرفت وقتی در خونه می سوخت
فاطمه عشق علی رو به هر دو عالم نفروخت
از تو میون شعله ها صدای ناله ای اومد
میون خاکستر و دود بوی گل لاله اومد
از تو کوچه به گوش رسید یه ناله وحشیونه
دشمن بی حیای ما با لگد اومد تو خونه
چیزی که به گوش می رسید صدای آه و نفسه
پرنده عشق علی غرق به خون تو قفسه
یه غنچه سوخته ایم پشت در افتاد به زمین
بای ذنب قتلت ای گل ناز و نازنین
نوگل شش ماهه ما شده فدایی بابا
حالا دیگه فقط میاد صدای سیلی جفا
دست بابا بسته بود و دل همه شکسته بود
حوری مهربون ما میون خون نشسته بود
ناله می زد وا ابتا زجه می زد واعلیا
هیچکی به حرفش گوش نکرد گفت آخرش فضه بیا
فضه خزینی رو که گفت روی زمین افتاده بود
ماها دیگه گفتیم همه مادر ما جون داده بود
این صحنه رو ما می دیدیم ناله هاش و می شنیدیم
خدا می دونه صد دفعه مزه مرگ و چشیدیم
هر چی که دل تو دنیا بود از غم ما به خون نشست
دلی نموند که نشکنه وقتی که اون پهلو شکست
با خون سینه مادر این جمله رو در نوشت
عشق علی دین منه خونه اون واسم بهشت
اگرچه آتیش بگیرم تو بیت مرتضی ولی
خونم و هدیه می کنم دست نمی کشم از علی
فاطمه ام حیدریم از همه عالم بریم
آقام و یاری می کنم با روی نیلوفریم
حب علی مذهبمه نماز روز و شبمه
حتی به زیر دست و پا ذکر آقام رو لبمه
حب علی دین منه مذهب و آئین منه
عالم بدونه فاطمه از علی دل نمی کنه
کافران دست خدا را بسته اید
بازوی مشکل گشا را بسته اید
راستی تسلیم اهریمن شدید
راستی با شیر حق دشمن شدید
هر چه حتک حرمت از حیدر کنید
هر چه بر او ظلم افزون تر کنید
هر چه زان مظلوم گردانید رو
هر چه ماند استخوانش در گلو
گر برد شبها به نخلستان پناه
ور بگوید راز خود هر شب به پاه
گر بریدش سوی مسجد با طناب
وز سلام او بماند بی جواب
من امیرالمومنین می دانمش
پیشوای مسلمین می خوانمش
هر چه آید پیش زهرا با علی است
اول آخر کلامش یا علی است
کبوتر دلم پرش شکسته
بی بال و پر کنار تو نشسته
در این شب خاک تو بویم
فرموده زنیب با تو بگویم
ای لاله پنهان شده ز گلها
بابا میان خانه مانده تنها
ای غم گسارم دلم غمینه
شد گریه کارم راهم همینه
علی دگر تاب و توان ندارد
در خانه زهرای جوان ندارد
به حق قرآن مخفی ز خانه
با چشم گریان آید شبانه
کنار تربت تو ام پریشان
شب تا سحر مانند شمع سوزان
کنار بستری خاموش و غمناک
علی امید خود را می کند خاک
بهار آرزویش گشته پائیز
دلش از غربت و غم گشته لبریز
به هر حالش که می آید ز سینه
خجالت می کشد شهر مدینه
نفسهایش فتاده در شماره
کند بر صورت زهرا نظاره
به هر چشمی که یارش می گشاید
توان از قلب پر سوزش رباید
به لبهای علی پیوسته آه است
گمانم مرتضی در فکر چاه است
به آرامی کنار بستر او
علی خم شد چو شمعی روی زانو
که روی یار را بهتر ببیند
ز باغ چشم یارش لاله چیند
به نجوا گفت یا زهرا غریبم
مخواه اینگونه تنهایم حبیبم
گل آلاله گلخانه من
تو هستی چهل چراغ خانه من
علی اینجا دگر یاری ندارد
کسی چون من شب تاری ندارد
ببین ای یاور شب زنده دارم
ز تنهایی گره خورده به کارم
چه شد کز همسر خود دل ربودی
مگر اشک امامت را ندیدی
چو شرح راز بر دیوار دیدم
پس از آن صورتت را تار دیدم
اگرچه روز داغ حیدر آمد
ولی شادم جدائی ها سر آمد
به همره می بری با خود صفا را
ولی دیدی چو روی مصطفی را
الا ای سوره مجروح کوثر
سلامم را رسان نزد پیمبر
گذشته نیمه ای از شب خدایا
رسیده جان شب بر لب خدایا
فقان از سینه تا لاهوت می رفت
به روی شانه ها تابوت می رفت
علی زین غم چنان مات است و مبهوت
که دستش را گرفته دست تابوت
دریغا از علی با آن دلیری
کند تابوت زهرا دستگیری
ز سخن افتاده ای با من ولی
پاسخم گو من علی هستم علی
خیز رفع غم از این غمناک کن
باز هم اشک علی را پاک کن
یک طرف خیل رسل دنبال او
یک طرف احمد به استقبال او
مرحمی خرج دل چاکم کنید
در کنار فاطمه خاکم کنید
گر علی دل قرار او زهراست
وز علی گل بهار او زهراست
او که خود فخر خلقت است به حق
مایه ی افتخار او زهراست
جلوه گاه خداست خود اما
جلوه ی کردگار او زهراست
ذوالفقارش اگر عدو کش شد
جوهر ذوالفقار او زهراست
در علی می توان خدا را دید
ز آنکه آئینه دار او زهراست
او ندارد به دار دنیا مهر
تا که دار و ندار او زهراست
سیر از سیر باغ و گلزار است
گل باغ و بهار او زهراست
خود میان بهشت می بیند
تا به خانه کنار او زهراست
گل پژمرده ام بیداد مادر
خزان آخر به بادت داد مادر
خودم دیدم که بابا با گل اشک
تو را در زیر گل بنهاد مادر
خودم دیدم که از زندان سینه
نمی شد ناله اش آزاد مادر
خودم دیدم که در دنبال تابوت
حسینت از نفس افتاد مادر
خودم دیدم حسن را سوخت چون شمع
که شد آب و نزد فریاد مادر
ز جا برخیز ای غمخوار بابا
که بابا گشته دشمن شاد مادر
شب تاریک و تشیع جنازه
مرا کی میرود از یاد مادر
تو خفتی دست بابا را گرفتند
گهی سلمان گهی مقداد مادر
لاله ها پژمرده بلبل را دگر آوا نبود
هیچ کس در باغ مثل باغبان تنها نبود
یک مدینه دشمن و یک خانه بی فاطمه
بانوی این خانه غیر از زینب کبری نبود
نیست جایی خانه کفار را آتش زنند
نامسمانان مسلمان بود زهرا یا نبود
من نمی دانم چه شد گویند در چشم همه
سیل دشمن بود پیدا فاطمه پیدا نبود
ماندنم در دل این خانه حرام است علی
به خدا کار من خسته تمام است علی
طایر عشق تو را نیست مگر بال و پری
مرغ روحم به خدا بر لب بام است علی
غم مخور هیچ که در شهر سلامت ندهند
به لب بسته من باغ سلام است علی
با اشاره غم دل با پسرم می گویم
ذوالفقار سخن من به نیام است علی
تو طبیبانه به بهبود من زار نکوش
عمر بیمار تو امروز تمام است علی
تو و اطفال بگریید به حالم پس از این
به دل قاتل من عیش مدام است علی
شب تشییع تنم را تو از آن کوچه مبر
آخرین خواهشم و ختم کلام است علی
مبادا باغبانى در بهاران
خزانِ نخل بارآور ببیند
مبادا در بهار زندگانى
که نخلى، چیده برگ و بر ببیند
مبادا عندلیبى لانه خویش
ز برق فتنه در آذر ببیند
چه حالى دارد آن مرغى که از جفت
بجا در لانه مشتى پر ببیند
وزآن جانسوزتراحوال مرغى است
که جاى لانه، خاکستر ببیند
ندارد کودکى طاقت که نیلى
ز سیلى صورت مادر ببیند
گل سرخ ست مادر، کى تواند
رخ خود را چو نیلوفر ببیند
هزاران بار اجل بر مرد خوشتر
که سیلى خوردن همسر ببیند
چه حالى مى کند پیدا خدایا!
اگر این صحنه را، حیدر ببیند؟
مگو رو کرده پنهان تا مبادا
رخش را، ساقى کوثر ببیند
تواند آن که مولا بى نگاهى
رخ محبوبه داور ببیند
خسوف مه، کسوف آفتاب ست
نخواهد خصم بداختر ببیند
میان شعله، در از درد نالید
که یا رب قاتلش کیفر ببیند
ولى از روى مولا شرم دارد
که مسمارش به خون اندر ببیند
چه سان مولاازین پس خانه خویش
تهى از دخت پیغمبر ببیند؟
نهان کن چادر و سجّاده اش را
مبادا زینب مضطر ببیند
برو دیوار و در را شستشو کن
مگر این صحنه را کمتر ببیند
مدینه دردها در سینه دارد
مدینه یک گل پژمرده دارد
مدینه شاهد غمهای حیدر
ز بعد ماتم مرگ پیمبر
مدینه دید زهرا پشت در بود
دریغ از ماتم مرگ پدر بود
مدینه بوی گل لاله میده
مدینه به سینه ها ناله میده
مدینه باغ گلای پرپره
هوا پر عطر و فضا معطره
مدینه ناله زهرا شنیده
طناب گردن مولا رو دیده
مدینه بوی در سوخته می ده
مدینه بوی ر سوخته می ده
مدینه یه خونه رو آتیش زدند
لونه کبوتر و آتیش زدند
مدینه شکسته بود بال و پری
مدینه آتیش گرفته بود دری
مدینه راز دل بر من عیان کن
مرا زائر به قبر بی نشان کن
سخن از قصه پر غصه ات گو
مرا با آه خود آتش به جان کن
مدینه لاله ات کو گلشنت کو
برایم شرح درد باغبان کن
مدینه هستیم را گیر اما
مرا اندر بقیع بی خانمان کن
مرا که مرگ مجسم به هر نظر گردد
به گرد بسترم امروز بیشتر گردد
مدینه هم دگر از ناله ام به تنگ آمد
قفس به شک و ز مرغ شکسته پر گردد
بگو به مردم شهر مدینه خوش باشید
دعای فاطمه امروز کارگر گردد
خبر دهید به همسایگان که از امشب
بدون ناله من شامتان سحر گردد
نه دست و سینه و پهلو که جمله اعضایم
به درد آید و هر آه من شرر گردد
از این که عاشق مرگم من و رسیده اجل
ولی خدای کند تا دوباره برگردد
چرا که هیچ نخواهم امام مظلومم
به وقت غسل من از درد من خبر گردد
مرد اگر خانه به گلزار جنان برگیرد
دل او، باز هواى سر و همسر گیرد
گرچه فرزند، عزیزست چه دختر چه پسر
بیشتر مهر پدر جانب دختر گیرد
بارها گفت نبى: فاطمه چون جان منست
که گمان داشت کسى جان پیمبر گیرد؟!
بارها گفت که آزار وى، آزار منست
کاش مى بود که گفتار خود از سر گیرد
کاش مى بود در آن کوچه، نَبى تا که مگر
راه بر قاتل دختر، پىِ کیفر گیرد
کاش مى بود که از خادمه دختر خویش
خبرى از سبب سوختن در گیرد
کاش مى بود پیمبر که ز اَسما پرسد
که: چرا دختر من روى ز همسر گیرد؟!
کاش مى بود که آن شب، جسد فاطمه را
گاه بر دوشْ على، گاه پیمبر گیرد
کاش مى بود که اطفال یتیم او را
بدهد تسلیت و بوسد و در بر گیرد
کاش مى بود در آن نیمه شبها، که حسین
خیزد از خواب و بهانه پىِ مادر گیرد
چه غم از وحشت فرداست؟ که «آواره» او
دامن فاطمه را در صف محشر گیرد
من آن بی بال و پر مرغم که تو بال و پرم بودی
دگر تنهای تنهایم تو تنها یاورم بودی
یگانه تکیه گاه من شهید بی گناه من
امید من پناه من نه تنها همسرم بودی
ز پا افتاده ای هست و بود رفه از دستم
که بعد از مصطفی تنها تو رکن دیگرم بودی
گل من تا ابد از باغبانت می کشم خجلت
که پامال خزان در پیش چشمان ترم بودی
هر آن کس داشت با من دشمنی دیدم تو را می زد
قتیل انتقام جنگ بدر و خیبرم بودی
سرآپا درد بوی پیش چشم من ننالیدی
خدا را تا کجا فکر دل غم پرورم بودی
تمام شهر با من دشمن و من یک تنه تنها
نه همسنگر خدا داند تو تنها سنگرم بودی
من آن شاخه گل افسرده بودم
که در نشکفتگی پژمرده بودم
زسوز سینه ام می نالم ای کاش
که در پشت همان در مرده بودم
چنان از ضرب سیلی رفتم از هوش
که راه خانه را گم کرده بودم
مغیره گر نبود در آن کشاکش
علی را من به خانه برده بودم
مدینه محشر کبری به پا بود
رسن برگردن شیر خدا بود
نمودم روی خود مخفی زمولا
زدشمن چون که سیلی خورده بودم
اگر دشمن نمی شد سد راهم
علی را من به خانه برده بودم
من بیمار مداوا نکند خوشنودم
غم طبیبم شده و مرگ بود بهبودم
لحظه ای نیست که بی اشک بود دیده من
سرو بشکسته ی خم گشته کنار رودم
گر ز حق مرگ طلب می کنم و گر گویم
کاش می بودم و غمخوار علی می بودم
زیر این چرخ علی دوست از فاطمه نیست
سند معتبرش بازوی خون آلود ام
من نفس می زنم و او کف افسوس به هم
من چسان گویم و او چون شنود بدرودم
ای اجل بهر عیادت بر بیمار بیا
جز تو کس نیست که در دهر کند خشنودم
من صورت پاره پاره دیدم
شکسته دو گوشواره دیدم
من سفره دار مدینه هستم
من شاهد زخم سینه هستم
ز روی نیلی به کس نگفتم
حدیث سیلی به کس نگفتم
میان کوچه ز غصه مردم
که مادرم را به خانه بردم
کبوتر ما شکسته پر شد
دل علی هم شکسته تر شد
کسی نداند چه دیده ام من
چه ناله هایی کشیده ام من
غریب و بی کس من و حسینیم
به داغ مادر به شورو شینیم
به زخم مادر چرا نمک خورد
بگو برادر چرا کتک خورد
قد خمیده خمیده تر شد
که وقت مرگ من و پدر شد
به ضرب سیلی ز هوش رفته
به سوی خانه خموش رفته
غم تو عقده به سینه کرده
دلم هوای مدینه کرده
من غلامی زغلامان تو ام یا زهرا
مستمندی به سر خوان توام یا زهرا
از زمانی که به خود آمده ام فهمیدم
خاطر آشفته و حیران توام یا زهرا
من دعا بودم و از روز ازل بر لب تو
ذکری از سینه سوزان توام یا زهرا
متولد شده عشق توام بی بی جان
آه پرورده دامان توام یا زهرا
بیت الاحزان دلم شهد اشک سحرت
اشکم آن دیده گریان توام یا زهرا
بغز آن سینه مجروحم و از سوز دلت
شعله غربت جانان توام یا زهرا
از ازل لطف تو شد شامل حالم
در ابد در پی احسان توام یازهرا
شد یهودی ز نخ چادرت اسلام شناس
فخرم این بس که مسلمان توام یازهرا
ای یتیمان مدینه همه از پخت تو سیر
طالب لقمه ای از نان توام یا زهرا
من قطعه ای از خاک خوشبوی بهشتم
من قبله گاه بنده نیکو سرشتم
من عارف نجوای هجر و درد و داغم
من تربت زهرا و بی شمع و چراغم
خاکم ولیکن فخر بر افلاک دارم
من چهار یوسف در دل این خاک دارم
در منزلت دارای ماوای رفیعم
من راز دار مرتضایم من بقیعم
اینک به پشت دیده ام پیداست آن روز
تابوت با جسم حسن برخواست آن روز
صبر عزیز فاطمه دیگر سر آمد
فرزند مظلومی کنار مادر آمد
گرد رخم را با سرشک غم بشویم
یابن الحسن رخصت بفرما تا بگویم
دفن عزیزی در دل شب آری آری
دنبال مادر بود زینب آری آری
یک نیمه شب بر شانه ها تابوت دیدم
آه و فغان عالم لاهوت دیدم
شیر خدا سر در گریبان داشت آن شب
به بچه ها شام غریبان داشت آن شب
دیدم که دست احمد از خاکم برآمد
چون سیل اشک از دیدگان حیدر آمد
از قبر زهرا با قد خم رفت مولا
با کودکان غرق ماتم رفت مولا
من ماندم و زهرای دست و سینه خسته
من ماندم و یک مادر پهلو شکسته
دیدم که دارد آن بدن با خود نشانه
از ضرب دست و دشمن و از تازیانه
موج شرمنده شد از دیده دریایی من
صبر بگذشت ز سر حد شکیبائی من
وا کن آن دیده که شب تا به سحر خواب نداشت
کن تماشای من و وضع تماشایی من
من همان دست خدایم که ز پا افتاده است
خیز بر پا و بکوش از پی بر پایی من
گریه از بعد تو بر بودن من باید کرد
دستی ای یار پی یاری و یارایی من
سر اگر بعد تو در چاه کنم حق دارم
چه کنم نیست کسی غمخور تنهایی من
باز اگر اشک مرا پاک کنی ممنونم
با همان دست کز او بود توانایی من
انجمن خانه و طفلان تو چون پروانه
خیز ای شمع پی انجمن آرایی من
نپذیرند اگر مردم دلسرد چه غم
خاطرات تو بود گرم پذیرایی من
نازنین دخت رسول اللهی
همسر و کفو ولی اللهی
آفرین برتو که فرزندانت
مجتبی باشد وثاراللهی
زینبت کرببلا داد نشان
بوده شاگرد چه دانشگاهی
عمر کوتاه تو خوش ثابت کرد
معنی زندگی و آگاهی
نام گل بردىّ و بلبل گشت خاموش اى بلال
مادر مظلومه ما رفت از هوش، اى بلال!
بوستان وحى را بیت الحزن کردى، بس ست
با اذان خود مکن ما را سیه پوش، اى بلال!
دیر اگر خاموش گردى، زودتر گردد ز تو
مادر ما را چراغ عمر، خاموش، اى بلال!
مادر ما بر اذانت گوش داد، اینک تو هم
بر صداى گریه زینب بده گوش، اى بلال!
مرگ پیغمبر، شکسته قامت ما را به هم
بار غم مگذار ما را بر سر دوش، اى بلال!
غنچه، پرپر گشت و گل از دست رفت و باغ، سوخت
کرد حقّ باغبان، گلچین فراموش، اى بلال!
گرد غم بر روى ما بنشسته و، دانسته ایم
خاک گیرد لاله ما را در آغوش، اى بلال!
تا زبان حال ما یکسر به نظم «میثم» است
اشک و خون از چشم اهل دل زند جوش، اى بلال!
نبى به بوى بهشتى تو ارادت داشت
على به جلوه هر روزه تو عادت داشت
کدام نور ز مصراع بیت تو جوشید
که شعله هم به در خانهات ارادت داشت
براى خاطر حیدر به تازیانه نشست
کدام دست چنان دست تو عبادت داشت؟
براى ضربه دیگر به دیدنت آمد
که گفته دشمن تو نیّت عیادت داشت؟
پس از تو اى گل نشکفته پرپر این بلبل
ز شام تا به سحر نالهها به یادت داشت
قسم به سوره خاکى چادرت بانو
به درک قدر تو باید فقط سعادت داشت
نمی تونم ببینم زانوی غم بقل داری
چشم یاری و محبت دیگه از اجل داری
آسمون چشم تو برای چی ابری شده
الگوی صبر همه اسیر بی صبری شده
قطره قطره می چکد اشکای تو روی چشام
بیا لب واکن و از درد دلت بگو برام
من و تنها نذاری روی دلم پا نذاری
میون این همه دشمن یارت و جا نذاری
چرا گریه می کنی نمک به زخمم میزنی
برای من همیشه علی خیبر شکنی
من خودم یادگاری دارم برای زینبم
نکند گریه کنی پیش چشای زینبم
حالا که نشستی و هم زبون زهرا شدی
بزا سربسته بگم همین روزا تنها می شی
من و تنها نذاری روی دلم پا نذاری
میون این همه دشمن یارت و جا نذاری
حیدر و تنها نذاری دلدارت و جا نذاری
غمخوارت و جا نذاری من و تنها نذاری
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک، اى دریغ
با دلى از خون لبالب رفت در خاک، اى دریغ!
طلعت بیت الشَّرف را، زُهره تابنده بود
آه! کآن تابنده کوکب رفت در خاک، اى دریغ!
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم کباب
با تنى بیتاب و پرتب رفت در خاک اى دریغ!
پیکرى آزرده از آزار افعى سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک، اى دریغ!
لیلى حُسن قِدَم، با عقل اَقدم همقدم
اوّلین محبوبه رب رفت در خاک، اى دریغ!
حامل انوار و اسرار رسالت آن که بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک اى دریغ!
نه تنها روز کس بر دیدن زهرا نمی آید
که بر دیدار چشمم خواب هم شبها نمی آید
به موج اشک من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهی که بیرون از دل دریا نمی آید
مریز این قدر پیش چشم زهرا اشک مظلومی
ببین ای دست حق دستم دگر بالا نمی آید
نگوید کس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روی پا ستادن دیگر از زهرا نمی آید
چو می بینند حال مادر خود کودکان گویند
که می سوزیم و غیر از سوختن از ما نمی آید
چراغ عمر کوتاهم کند سوسو ولی افسوی
که هستم چشم بر راه اجل اما نمی آید
شما ای اهل یثرب می شوید آسوده از دستم
صدای ناله زهرا دگر فردا نمی آید
نه مثل ساره ای و مریم ! نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی ! فقط شبیه خودت زهرا!
اگر شبیه کسی باشی ، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه تطهیری! شبیه سوره « اعطینا»!
شناسنامه تو صبح است ، پدر تبسّم و مادر نور
سلام ما به تو ای باران ، سلام ما به تو ای دریا!
کبود شعله ور آبی! سپیده طلعت مهتابی!
به خون نشستن تو امروز، به گل نشستن تو فردا!...
بگیر آب و وضویی کن ، ز چشمه سار فدک امشب
نماز عشق بخوان فردا ، به سمت قبله عاشورا
نه همی سوزد دلم سوخته جان و تن من
زآتش سینه گل انداخته پیراهن من
گره کار مرا دست اجل باز کند
هرچه تاخیر کند مرگ بود قاتل من
بی صدا شمع صفت سوزم و تن آب کنم
نشنود هیچ کسی ناله من شیون من
مقصد خصم عیادت نبود از زهرا
قاتلم آمده بر دیدن جان کندن من
بیم دارم که من از ضعف تحمل نکنم
طفل من سر نگذارد به روی دامن من
گلشنم نورس و گلها همه نشگفته بود
باغبانی تو علی جان تو و گلشن من
گرکه بر پای نخیزی به برت معضورم
این قدر نیست به جان تو توان در تن من
هرگز کسى نظیر تو پیدا نمى شود
همتا کسى به عصمت کبرا نمى شود
اى کوثرى که خیر کثیر از وجود توست
اسلام، جز به فیض تو، احیا نمى شود
هر چند دختران دگر داشت مصطفى
هر دخترى که «امّ ابیها» نمى شود
بعد از تو اى شکوفه زیباى احمدى
لبهاى من، به خنده دگر، وا نمى شود
چون خواستم که دفن کنم پیکر تو را
دیدم بدون یارى طاها، نمى شود
دادم تو را به دست نبى، چونکه هیچ کس
بر دفن جان خویش مهیّا نمى شود
خواهم کنار قبر تو، نالم شبانه روز
امّا به پیش دیده اعدا، نمى شود
این عمر تندپا، ز فراق تو، کُند شد
امروزم اى خدا، ز چه فردا نمى شود
آید به گوشم از در و دیوار، ناله ات
یکدم خموش، نغمه غمها نمى شود
الهام صبر، هر شبه گیرم، ز قبر تو
قلب على، و گرنه شکیبا نمى شود
گریم نهان، به یاد تو زهرا، تمام عمر
داغ تو آتشى است، که اطفا نمى شود
جز در ظهور حضرت مهدىّ منتقم
راز نهان قبر تو افشا نمى شود
هرگه که یاد آرم، زین آستانه مادر
گردد ز دیده چون سیل، اشکم روانه مادر!
یاد آرم از صداى: یا فِضَّةُ خُذِینى!
تا مى کنم نظاره، بر درب خانه مادر!
باللَّه على ست مظلوم، از روى توست پیدا
کز غربتش به صورت، دارد نشانه مادر!
گویى ز درد و محنت، دستت نداشت قدرت
موى مرا نکردى، امروز شانه مادر!
لب بسته اى ز یا رب، جاى تو این دل شب
ریزد ز چشمْ زینب اشک شبانه مادر!
همسرم راز نهان خویش با حیدر بگو
جال من از آنچه آمد بر سرت دیگر بگو
رازهای خویش را دیگر مبر در خاک گور
یا ز سر سینه یا از رمز میخ در بگو
از چه دائم میروی از هوش و بازآیی به هوش
از چه می پیچی به خود پیوسته در بستر بگو
رخ اگر می پوشی از من دیگر از زینب بپوش
ماجرای کوچه با آن نازنین دختر بگو
محسنت بین درو دیوار با قاتل چه گفت
لاله پژمرده ام از غنچه پرپر بگو
ماجرای گوشواره بر کف دستت چه بود
رازی از این غصه سربسته با حیدر بگو
ای بهشت من که گکشتی عازم باغ بهشت
آنچه را با من نمی گوئی به پیغمبر بگو
یاد آن روزى که ما هم سایه بر سر داشتیم
همچو طفلان دگر، در خانه مادر داشتیم
جدّ ما ـ پیغمبر ـ از ما چهره پنهان کرد و باز
یادگارى همچو زهرا از پیمبر داشتیم
مادر مظلومه ما نیز رفت از دست ما
مرگ او را کى به این تعجیل باور داشتیم؟!
اندر آن روزى که آتش بر سراى ما زدند
ما در آن جا، حال مرغ سوخته پر داشتیم!
آمد و، رفت از جهان محسن در آن غوغا، دریغ!
آرزوى دیدن روى برادر داشتیم
مادر ما، خود ز حق مى خواست مرگ خویش را
ورنه ما بهرش دعا با دیده تر داشتیم
روزهاى آخر عمرش ز ما رومى گرفت!
چون على، ما هم ازین غم دلْ پراخگر داشتیم!
در شب دفنش به ما معلوم شد این طُرفه راز
تا ز روى نیلگونش بوسه اى برداشتیم!
از کفن دستش برآمد، جسم ما دربرگرفت
جسم او را همچو جان ما نیز دربرداشتیم
از فراق روى مادر، با پدر هر روز و شب
دو برادر بزم ماتم با دو خواهر، داشتیم!
با فغان گوید «مؤید» آنچه را «میثم» بگفت:
(اى خوش آن روزى که ما در خانه، مادر داشتیم!)
یارب این سیلی پر از سوز و درد
با رخ همچون گل زهرا چه کرد
چون غبار کوچه بنشست بر زمین
حق تعالی دید و جبریل امین
بر رخ زهرا نشان پنجه بود
از دل مولا اثر باقی نبود
آمد از کوچه برون زهرا ولی
زیر لب با هر قدم می گفت علی
با سر چادر به چشمش می کشید
از کنار دیده اش خون می چکید
تا قدم در خانه حیدر نهاد
زینب او را دید و زد از غصه داد
چادرت مادر چرا خاکی شده
پنجه روی تو حکاکی شده
پیش من چادر به سر افکنده ای
گو مگر از زینبت رنجیده ای
رفتی از خانه برون چون آمدی
از چه با دست پر از خون آمدی
گر ببیند باب من این روی تو
می چکد خون از سر و از روی تو
در همین جا جان دهد بر پای تو
جان فشاند بر سر غمهای تو
از کفت مادر چرا چاره شده
گو به من گوشت چرا پاره شده
خدا حافظ ای کوثر نور من
مه زیر گل گشته مستور من
خداحافظ ای هستی و هست من
که در کوچه ها رفتی از دست من
تو رفتی و شد بی کسیم فزون
کنون ماندم و بستری پر ز خون
دلم خون تر از سرخی بسترت
ز من خون جگر تر بود دخترت
شبانه کند با تو راز و نیاز
نشسته به سجاده ات در نماز
نموده به سر چادری پر ز خاک
دلم را کند ناله اش چاک چاک
چو مادر بگیرد به سر خسته ها
چو چادر بگیرد به سر خسته ها
به ناگه ببیند دری سوخته
دلش میشود شمعی افروخته
بیا و زطفلان خود رخ متاب
که قلبم شود در فراغ تو آب
کنم تا دم مرگ خود زمزمه
فدای تو یا فاطمه فاطمه
چرا مادر نماز خویش را بنشسته مى خواند
ز فضّه راز آن پرسیدم و گویا نمى داند!
نفَس از سینه اش آید به سختى، گشته معلومم
که بیش از چند روزى پیش ما، مادر نمى ماند!
به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه!
که دیده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!
الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى کن
که جاى او، اجل جان مرا یکباره بستاند!
به چشم نیمْ باز خود، نگاهم مى کند گاهى
کند از چهره تا اشک غمم را پاک و نتواند!
دلم سوزد بر او، امّا نمى گریم کنار او
مبادا گریه من، بیشتر او را بگریاند!
کنار بسترش تا صبحدم او را دعا کردم
که بنشیند، مرا هم در کنار خویش بنشاند
بسى آزار از همسایگانش دید و، مى بینم
دعا درباره همسایگانش بر زبان راند!
چه در برزخ چه در محشر چه در جنّت چه در دوزخ
به غیر از وصف او، «میثم» نمى خواند
جایی برای کوثر و زمزم درست کن
اسماء برای فاطمه مرحم درست کن
تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
با چند تخته چوب برایم درست کن
مثل شروع زندگی مرتضی و من
بی زرق و برق و ساده و محکم درست کن
از جنس هیزمی که در خانه سوخت نه
از جنس چوب و تخته محرم درست کن
طوری که هیچ خون نچکد از کنار آن
مثل حلال لاله کمی خم درست کن
الهی کوثرم کو دلبرم کو
گلم کو؟ هستى ام کو؟ گوهرم کو؟
على تنها و دلخون مانده افسوس
یگانه مونس و تاج سرم کو؟
الهى! کلبه ام را غم گرفته
دل محزون من ماتم گرفته
شرار شعله هاى در ندیدم
گلم را خصم از دستم گرفته
الهى! سینه من کوى درد است
گلستان سرورم سرد سرد است
عزیزم فاطمه از رنج مسمار
رخ مهتابى اش غمگین و زرد است
الهى! دست من را بسته بودند
حریم خانه ام بشکسته بودند
به ضرب تازیانه آن جماعت
تن مرضیه را آزرده بودند
الهى! غمگسارم، سوگوارم
شبست و طاقت رفتن ندارم
فلک با من سرسازش ندارد
بدون فاطمه نالان و زارم
تا پای مرگ اهل مدینه مرا زدند
ممنون این محبت و این مهربانیم
آن مادر جوانیم که روز و شب
سیر از بهار زندگی و این جوانیم
قامت رشید بوده ام تا رفتن پدر
از جور اهل ستم قامت کمانیم
صدیقه ام منو هم یار حیدرم
با اول شهیده امام زمانیم
هر کو نشان ز تربت مخفی من گرفت
اشک است نشان قبر بی نشانیم
من سوختم ز آتش کینه تو ای پدر
کی می شود زاهل مدینه رهانیم
آتش گرفت درب و زهرا به پشت در
کس درک نکرد کوثر آسمانیم
بلبل چو یاد می کند از آشیانه اش
خون میچکد ز زمزمه عاشقانه اش
هرگز ز یاد بلبل عاشق نمی رود
مشت پری که ریخته در آشیانه اش
گلچین به باغ آمد و تاراج کرد و ماند
بر برگ برگ گل اثر تازیانه اش
آن شعله ای که غارتیان برفروختند
در گر گرفت و سوخت در آتش جوانه اش
دشمن شکست حرمت آن در که جبرئیل
بوسیده بود از سر شوق آستانه اش
تیر از کمان جور رها می شد و نبود
جز سینه شکسته زهرا نشانه اش
شما که از شب تار علی خبر دارید
ستاره سحرش را ز خاک بردارید
شما به تسلیت باغبان قیام کنید
اگر دلی ز دل من شکسته تر دارید
شما به مردمک دیده التماس کنید
اگر که خواهش باران ز چشم تر دارید
شما که باخبر از رفتن بهار شدید
به داغ لاله بگرئید اگر جگر دارید
شما که همسفر کاروان گریه شدید
به جز مدینه کجا نیت سفر دارید
شما چو شمع بسوزید در کنار بقیع
اگر ز فاطمه پروانهی گذر دارید
شما اشاره ای از تلخی وداع علی
شنیده اید که دلهای شعله ور دارید
شما حساب غم فضه را نمی دانید
چه آگهی ز خبر های پشت در دارید
شما که محرم راز مگو نمی باشید
چقدر از شب قدر علی خبر دارید
شما مگر که بپرسید از ستاره صبح
مزار گمشده ای را که در نظر دارید
نخلی که شکسته است ثمرش را نزنید
مرغی که فتاده است پرش را مزنید
از ما که گذشت مردم بعد از این
مردی که بسته دستش همسرش را مزنید
جوانی گر چه می باشد بهار زندگانی را
ولی از بس ستم دیدم نمی خواهم جوانی را
الا ای خاتم پیغمبران برخیز و بین حالم
فلک با رفتننت بگرفت از من شادمانی را
پدر این روزها بنشسته میخوانم نمازم را
مفصل خوان از این مطلب حدیث ناتوانی را
ز چشم کودکانم صورتم را میکنم پنهان
نبینند تا که نیلی این عذار ارغوانی را